منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 354
بازدید هفته : 720
بازدید ماه : 684
بازدید کل : 100195
تعداد مطالب : 382
تعداد نظرات : 52
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


تماس با مدیر
پیج رنک گوگل وصیت شهدا

کد ِکج شدَنِ تَصآوير

چاپ این صفحه قرآن آنلاین

www.doostqurani.ir/

دوست قرآنی" href="http://doostqurani.ir/">دوست قرآنی

Amargir.net
پربازدیدترین مطالب

کد پربازدیدترین

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 382
:: کل نظرات : 52

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 4

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 96
:: باردید دیروز : 354
:: بازدید هفته : 720
:: بازدید ماه : 684
:: بازدید سال : 8608
:: بازدید کلی : 100195
نویسنده : سرباز ولايت
یک شنبه 24 خرداد 1394

میرود و من
پشتش آب
نمیریزم
وقتی هوای رفتن دارد
دریا را هم
به پایش بریزی

بر نمی گردد ....!

 

واقعیت نوشت ♣

دلم را کسانی شکستند که هرگز دلم

به شکستن دلشان راضی نمیشد...


:: موضوعات مرتبط: شهدا شرمنده ايم , ,
:: برچسب‌ها: شهدا , مادر شهيد , عكس شهدا , هنگام رفتن شهيد , شهدا شرمنده ايم , سبكبلان عاشق , ,
:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : سرباز ولايت
یک شنبه 24 خرداد 1394

به عکس پسرش نگاهی کرد و گفت:
پیر نشدی ، ولی منو پیر کردی...

 

 

 

سرباز ولایت نوشت ♣

شهدا افتادند تا ما بلندتر بایستیم
پس بنگر
که کجا ایستاده ای
ای رفیق...


:: موضوعات مرتبط: شهدا شرمنده ايم , ,
:: برچسب‌ها: عكس مادر شهيد , عكس , مادر شهيد , شهدا , شهدا رفتند , سرباز ولايت , مادر پير شهدا , مادر شهيد , مادر با عكس پسر , ,
:: بازدید از این مطلب : 430
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : سرباز ولايت
یک شنبه 24 خرداد 1394

پسرش که شهید شد دلش سوخت
آخه یادش رفته بود برای سیلی ای که تو بچگی بهش زده بود ، ازش عذرخواهی کنه
با خودش گفت : جنازه ش رو که آوردن صورتشو می بوسم
آوردنش ... ولی ...
سر نداشتـــــ


si7pyw_535.jpg

سرباز ولايت نوشت:

سلام بر دل مادر اين شهيد خدايا...........

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات شهدا , ,
:: برچسب‌ها: شهيدي كه سر نداشت , شهداي بي سر , سيلي , مادر , مادر شهيد , سبكبلان عاشق , خاطرات شهدا , شهيد بي سر , ,
:: بازدید از این مطلب : 345
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : سرباز ولايت
شنبه 23 خرداد 1394

صبح که از خواب بيدار شد دلش گرفته بود . دوست داشت براي يک بار هم که شده با صداي بابا بيدار شود! بابا دست توي موهايش ببرد واوخودش را لوس کند و بيدار نشود !
امروز با دلش هواي بابا را کرده بود . کاش بيشتر پيشش مي ماند ! امروز فاطمه با صداي مهربان بابا از خواب بيدار شد . بالاي سرش نشته بود و صدايش مي زد: «فاطمه جان! بابايي! بلند شو! »
دستهايش را تو موهاي بلند و پرپشت فاطمه برد : « قربون دخترم برم که موهاش مثل موهاي باباش زبر و وزوزيه! » صداي بابا هنوز گوشش را نوازش مي داد : «پاشو بابايي! نمازت قضا مي شه ها!»
فاطمه آهسته چشمهايش را باز کرد . مي خواست لذت ديدن بابا را بچشد . اما پيش چمشش جز در وديوار ساکت خانه که حيرت زده تماشايش مي کردند چيز ديگري نديد !
دوباره چمشهايش را بست شايد صداي بابا را بشنود . اما بابا رفته بود و فاطمه خواب مي ديد .
دوست نداشت از جايش بلند شود . پتو را روي سرش کشيد . دوباره چشمهايش را بست . نمي خواست غمي که در چشمانش خانه کرده توي صورتش سرازير شود .
از زير پتو صداي مهربان مادر را مي شنيد : « خانومي! آفتاب داره سرک مي کشه تو خونه ! نمي خواي قبل از اومدن خورشيد خانوم نماز بخوني؟ »
باران کلمات شيرين مادر اندوه فاطمه را از دلش شست و او را وادار کرد بلند شود .
« صبح بخير خورشيد خانوم! »

مادر از روي سجاده به دخترش سلام و لبخند هديه مي داد.
- صبح بخير مامان خانم!
- اگه دير بجنبي از آفتاب عقب مي موني!‌ او وقت او برنده مي شه و تو مي بازي !‌
فاطمه با عجله وضو گرفت و به نماز ايستاد . نمازي به طراوت سپيده صبح .
نمازش که تمام شد به مادر گفت : « عصري منو مي بري پيش بابا؟ »
مادر استکان چاي را جلوي فاطمه گذاشت : « حال چايي تو بخور تا من فکر کنم ! »
با سماجت دست مادر را گرفت: « قول بده مامان! قول بده! »‌
مادر نمي خواست دل تنها دخترش را بشکند . سري تکان داد و گفت: « باشه! باشه! تو برنده شدي! بريم! »
انگار که دنيا را به او داده باشند . از خوشحالي به هوا پريد: « خيلي دوستت دارم مامان! فقط ... » کمي صدايش را نازک تر کرد و با التماس ادامه داد:
- فقط از اين به بعد يه کم زودتر از خورشيد خانوم منو بيدار کن تا ...
- تا اين قدر کلاغ پر نماز نخوني !
- نه! تا ... تا بابام بيشتر بياد پيشم !


ادامه حرفش را آنقدر بريده و آهسته گفت که خودش هم چيزي نفهميد . اما مادر از نگاه خيره اوبه عکس بابا دنباله حرفش را خواند. فهميد که فاطمه وبابا با هم بوده اند!
نگاه زن هم به عکس گره خورد . چهره خندان مرد هر صبح اميد تازه اي به او ميداد . حضور لطيف مرد را با تمام وجود احساس مي کرد و زير سايه اش زندگي!
برق نگاه مرد زن را غرق گذشته ها کرد . تمام خاطرات دو سال با هم بودن . خلاصه مي شد در وجود فاطمه !‌ تنها همدم تنهايي هايش و يادگاري از روزهاي خوب در کنار هم بودن !‌
زن نفهميد کي و چطور آماده رفتن شد !‌ تنها صداي او را شنيدکه از پشت در فرياد مي زد : « خداحافظ مامان!‌عصري يادت نره! »
زن هم با عجله از جا برخاست . او هم بايد سرکار مي رفت .
فاطمه از دور محبوبه را که سر کوچه منتظر او و سرويس مدرسه بود ديد . برايش دست تکان داد اما محبوبه بي حوصله تر از آن بود که دوستش را به لبخندي مهمان کند . تنها سلام بي رنگش نشان مي داد که فاطمه را ديده است . فاطمه دستش را فشرد : « صبح بخير! »
محبوبه آهسته جواب داد :
- صبح بخير !
- چيه ؟ باز که رو پيشونيت گره افتاده !
- دلم تنگ شده !
حسرت کهنه فاطمه با اين حرف جان گرفت . او هم دلتنگ بود !‌
- ديشب بابامو خواب ديدم !
- من هم خواب بابامو ديدم !‌
چشم هاي محبوبه خيس اشک شد . با صدايي بغض آلود گفت : «به بابام گفتم: دلم برات تنگ شده! پس چرا نمي آي؟ من خيلي منتظرتم! بابام گفت: « من که هميشه پيش شمام!‌ مواظبتون هستم! » گفتم : « من اين جوري دوست ندارم!‌ دلم مي خواد مثل بقيه باباها پيشم باشي!‌ منو بيرون ببري! باهام حرف بزني ...! »
اندوه فاطمه با قطره اشکي نمايان شد . نمي دانست چطور با دوستش همدردي کند لااقل اوجايي را داشت که بابايش را آن جا ببيند و غصه هايش را برايش بگويد ولي محبوبه چي !
محبوبه آه سردي کشيد : « تو مي ري پيش بابات من چي! »
صداي ترمز سرويس مدرسه به حرف هاي دخترها پايان داد . هنوز نصف ميني بوس خالي بود . فاطمه روي صندلي اول نشست و محبوبه هم کنارش .
فاطمه گفت :
- مي دوني باباي من چي گفت؟ گفت که اگه قبل از خورشيد خانوم بيدار بشم مي بينمش!‌ من مي دونم اگر نماز صبح بخوونم بابام مياد پيشم!‌
- ولي من دلم مي خواد الان پيش بابام باشم!‌ دلم خيلي براش تنگ شده!‌

صداي گوشخراش ميني بوس همه را به سوي خود کشاند . ميني بوس با شدت به درختي که سالها کنار خيابان نظاره گر مردم بود . خورد . ميني بوس ودرخت هر دو زخمي بودند!
زن چادرش را روي سرش کشيد . لرزش شانه ها بغض فشرده گلويش را سبک تر مي کرد ! سرش را روي سنگ گذاشت و سيل اشک هايش بر سبنه سنگ جاري شد .
دلش مي خواست تمام اندوهش را فرياد بزند . همه غصه و دلتنگي اش را ! وسعت غم بيشتر از گنجايش دلش بود . هر وقت دلش مي گرفت به اين جا پناه مي آورد . مي دانست گوش هايي منتظر شنيدن حرفهايش است !‌ هرچه گله و شکايت هر چه توي دلش بود مي گفت و سبک مي شد !‌ حالا نمي دانست از که بگويد و از چه بنالد!‌
آرزو کرد کاش هيچ وقت به دنيا نيامده بود ! تنها دل خوشي اش ...!
ديگر هيچ کس را نداشت. سرش را بلند کرد . نگاه معصوم دختر از قاب عکس تنهايي اش را بيشتر به رخ اش مي کشيد! صداي مردم را مي شنيد که مي گفت: «صبور باش ! بلاها آدم را خالص مي کند!»
آهي از دل کشيد! مي دانست ديگر دخترش دلتنگ نيست و حسرت آرزوهايش بر دلش نمانده!‌ کسي نمي دانست در خلوت گلزار شهدا ميان مادر، دختر و بابا مي گذرد!
کمي آن طرفتر کنار عکس مردي که سال ها فقط يک عکس بود دختري آرام خفته بود! دخترک ديگر دلتنگ نبود!
حالا هر دو پيش باباهايشان بودند!


:: موضوعات مرتبط: دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: دل نوشته , دل نوشته مادر شهيد , مادر شهيد , در خلوت گلزار , شهدا , خاطره دختر شهيد , خاطره مادر شهيد , شهيد , سبكبلان عاشق , خاطرات شهدا , دل نوشته شهدا , مزار شهدا , دختر شهيد بر سر مزار , ,
:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : سرباز ولايت
شنبه 23 خرداد 1394

منوچهر را فقط و فقط براي خودم مي خواستم.

گفت: «بفرماييد، مامان خانم! چشمتتان روشن.»

دوباره اخم کردم؛ گفت: «دوست نداري مامان شوي؟»

طاقتم تمام شد. گفتم: «نه! دلم نمي خواهد چيزي بين من و تو جدايي بيندازد. هيچي، حتي بچه مان؛ تو هنوز بچه نيامده، توي آسماني.»

منوچهر جدي شد و گفت: «يک صدم درصد هم تصور نکن کسي بتواند اندازه ي سر سوزني جاي تو را در قلبم بگيرد. تو فرشته ي دنيا و آخرت مني.»

واقعاً نمي توانستم کسي را بين خودمان ببينم. بعد از گذشت اين همه سال هنوز هم احساسم فرق نکرده؛ اگر کسي بگويد من بيشتر منوچهر را دوست دارم، حسابي پکر مي شوم.

بچه ها هم مي دانند؛ علي، پسرم مي گويد: «ما بايد خيلي بدويیم تا مثل بابا توي دل مامان جا بشويم.»

مي گويم: «نه، هر کسي جاي خودش را دارد.»


:: موضوعات مرتبط: دل نوشته , ,
:: برچسب‌ها: دل نوشته , دل نوشته شهدا , شهدا , مادر شهيد , مادر , خاطرات شهدا , شهداي گمنام , سبكبلان عاشق ,
:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : سرباز ولايت
چهار شنبه 16 مهر 1393

چرا خاکی نیستیم

بنام خدای راستی و پاکی، آن خدایی که اخلاص و صداقت و انسانیت بزرگترین هدیه آن به بنده ناچیزش بود.
این مطالب شرح حال و گویای نادر اتفاقاتی ست که دور و نزدیک بدلیل فراموش کردن شان انسانیت و هویت و شاید بهتر بگویم بدلیل دنیا طلبی و گره خوردن با حب دنیا و منیت های سر به افلاک رسیده که تمامی ان منشا از کوه زشت غرور و کبر دارد، آن سراب بخلی که انسان را گذاشته و طینت پاک دور میکند ان وجدان بیداری که بوی بهشت می داد به کدام بیابان ظلم و جور رها شد...
ما شقایقهای باران خورده ایم سیلی ناحق فراوان خورده ایم چرا خاکی نیستیم جرا بدنبال اسم و رسم هستیم ؟ چرا بدنبال حرمت شکنی هستیم ؟ چرا آرمانها رو فراموش کردیم ؟ چرا بر روی ارزشها پا گذاشتیم ؟چرا بدنبال بلند پروازیهای زیاد هستیم ؟ چرا برای برخی از عزیزانی که خالصانه کار می کنند تهمت و افتراء می بندیم ، با ترفندهای متفاوت مامور به درب خانه هایشان می بریم ، حال چه می دانند مردمان سرزمینم که این بخت برگشته چه جرمی مرتکب شده ؟ که اینچنین قشون بر درب خانه اش صف کشیده اند ؟ چرا نمی گذاریم کارشان را که مورد رضای خدا و ولایت است را انجام دهند ؟ چرا هم قطاران دیروز ، آنهایی که بدنبال اسم و رسم هستند ، از درون قطار ، همقطاران خود را سنگ می زنند ؟ به عزیزانشان اهانت می کنند ، چرا وقتی به مزار شهدا می رویم ، یک لحظه کنار مادر شهیدی که بر سر مزار تنها دلبندش نشسته ، ادای احترام نمی کنیم ؟ چرا بر مزار شهیدی دست نمی کشیم ؟ چون آنجا دیگر اسم و رسم نمی پرسند ، آنجا همه خاکیند ، چه خفتگان در خاک ، چه عاشقانی که بر دور آن خفتگانند ، چرا کرامت ایثارگران را زیر سئوال می بریم ؟ آیا از آن جانبازانی که تا کنون حتی عزیز ترین دوستانشان هم نمی دانند که چه حال و روزی در خانه دارند و با چه مشکلاتی دسته و پنجه نرم می کند، خبر داریم ؟ نه ! چون آنها را هر روز در کنار خود می بینیم ، سرحال وخندان ، بدون ذره ایی نگرانی و ناراحتی در چهره ، چرا که بدنبال همان اسم ورسم دنیایی نیستند ، آنها خاکیند ، پله ترقی برخی از مسئولین نیستند ، آخرت شان را برای دنیای احدی جز خودشان هزینه نمی کنند ، در هر شهر و دیار ، به شهدا و جانبازانشان می نازند ، که چه زیبا دفاع کردند و جان دادند ، در محافل و مجالس از رزمشان سخن می گویند ، آینان ولایی هستند و همسنگر و همرزم آنانی که اکنون در همان مزار شهدا خفته اند ، آنانی که رسم داشتند و اسم نداشتند ، دعا داشتند و ادعا نداشتند ، نیایش داشتند و نمایش نداشتند ، حیا داشتند و ریا نداشتند ، ولی ما چه کردیم ( خودم رو عرض می کنم) ؟ ریا ، ادعا ، نمایش ، اسم ، شهرت ،مقام ، ثروت داریم ———– جز رسم شهدا بیایید کمی به راه و رسم شهدا بیاندیشیم .
بیایید به قول حضرت آقا (( مد بسیجی گمنام )) باشیم .


:: برچسب‌ها: بسيجي گمنام , چرا خاكي نيستيم , مزار شهدا , مادر شهيد , خاطرات شهدا ,
:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
بسم رب الشهدا والصديقين سالهاست که جنگ پایان یافته ولی هنوز عطش شهادت بر لبهای خشک و ترک خورده ی بشر تازیانه می زند. آن زمان که دروازه های بهشت باز بود هر کس با حرفه ای خود را به آن باب می رساند و ما نسل سومی ها هم که دستمان در گیر صفر و یک است بابی را گشودیم تا جرعه ای را تا شهادت بنوشیم. افتخار ما اینست که سرباز ولایت فقیه هستیم هرچند دستمان خالیست اما دل های مان پر است از عشق به ولایت.
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وب سايت سبكبلان عاشق؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سبكبالان عاشق  آدرسwww.shaied-ebrahimi.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.